قدس آنلاین_ اصلیترین سؤال مطرح این است که آیا سخن از تقدیر تاریخی به معنای خودبسندگی سنت در ایجاد تحولات و دگرگونیهای مربوطه است؟ به عبارتی دیگر، آیا سنت تنها و صرفاً از درون خویش و با اقتضائات خاص خود تجدید حیات مییابد؟ آیا تحولات و عوامل خارجی نمیتوانند به تغییری در درون یک سنت منجر شوند؟ در جایی از کتاب حاضر (ص 157) مؤلف بهدرستی بیان میکند که «حوادث تاریخی بهخودیخود یا به میل این و آن صورت نمیگیرند. در پشت هر تحول، اندیشهای نهفته است. سخن در صحتوسقم آن اندیشه نیست، بلکه مطلب این است که تحولات تاریخی معاصر را یکسره به خارج مربوط دانستن، قضاوتی است که مبنای تاریخی ندارد.»
کتاب «تقدیر تاریخی اندیشه در ایران دوره قاجار » اثری قابل توجه از منظر بازنگری در منطق تاریخنگاری دوران معاصر، بویژه با نگاهی آسیبشناختی است. روند مناسبی در اثر برای بیان و بسط دیدگاه و پشتوانه نظری آن و تلاش برای بررسی و کاربردش در مورد دادهها و رخدادهای تاریخی صورت گرفته است. در کل هم با توجه به نمونههای ارایه شده میتوان اثر را در تبیین وقایع و رخدادها براساس همان منطق بیانشده در مقدمه و فصل ابتدایی، موفق ارزیابی کرد. با این حال، برخی نقدها هم که بیشتر از نوع ابهام و سؤالاتی است که پس از خواندن اثر به نظر میرسند، وجود دارد که شاید بازاندیشی در آنها یا تلاش در جهت ایضاح آنها کمک بیشتری به فهم و دریافت پروژهی مؤلف و دیدگاه وی نماید.
اصلیترین سؤال مطرح این است که آیا سخن از تقدیر تاریخی به معنای خودبسندگی سنت در ایجاد تحولات و دگرگونیهای مربوطه است؟ به عبارتی دیگر، آیا سنت تنها و صرفاً از درون خویش و با اقتضائات خاص خود تجدید حیات مییابد؟ آیا تحولات و عوامل خارجی نمیتوانند به تغییری در درون یک سنت منجر شوند؟ در جایی از کتاب حاضر (ص 157) مؤلف بهدرستی بیان میکند که «حوادث تاریخی بهخودیخود یا به میل این و آن صورت نمیگیرند. در پشت هر تحول، اندیشهای نهفته است. سخن در صحتوسقم آن اندیشه نیست، بلکه مطلب این است که تحولات تاریخی معاصر را یکسره به خارج مربوط دانستن، قضاوتی است که مبنای تاریخی ندارد.»
*ظهور امر نو از درون امر کهنه
پیش از این هم مؤلف تصریح کرده بود، از یک منظر ویژگی عمده تاریخ غربی این است که گسست و انقطاع تاریخی در آن شکل نگرفته و همیشه امر نو از درون امر کهنه ظهور مییابد. (ص 27) اگر این ادعا را با تسامح و از باب تأثیر ناگزیر سنت بپذیریم و حتی با ادعای صریحتر مؤلف که عنوان میدارد دگرگونی در جامعه نمیتواند بدون توجه و با عزل نظر از سنت یا آنچه به ارث رسیده است صورت گیرد (ص 31) موافقت داشته باشیم، باز جای این پرسش باقی است که نقاط عطف و مقاطعی را که در تاریخ غربی دورانساز تلقی میشوند، چه باید خواند؟ حتی اگر به دیدگاههای پساساختارگرایانه هم تعلق خاطر و نظری نداشته باشیم، احتمالاً گسستها و انقطاعهایی هستند که از قضا اهمیتشان در تاریخنگاری کمتر و بیارجتر از تداومهای تاریخی نیست. البته در اینجا هرگز هدف آن نیست که بنای تغییر و تحولات جوامع را در سنتهای ایشان جستوجو نمودن کاری کماهمیت باشد؛ برعکس، چنانکه ذکر شد، این ابتنای امروز و حتی آینده بر گذشتهای که به تعبیر صحیح مؤلف در همین امروز ما جریان دارد (ص 40) و تلاش در ریشهیابی آن، از نقاط مثبت اثر است، اما سخن در این است که هرچند به تعبیر مؤلف، سنت نیاز جدید را تعریف میکند و شکل میدهد (ص 55)، اما گاهی نوع مسألهای که از بیرون بر سنتی عرضه میشود، چالشهایی اساسی برای یک سنت میآفریند که دست کم بخشی از پاسخ یا نوع جواب را معین و مشخص میکند. این موضوع البته بحثی بس گستردهتر و بیشتر از مجال کنونی میطلبد.
*نقدی بر دیدگاههای باستان گرایان
در اینجا تنها به جایی از کتاب اشاره میکنیم که میتواند در یافتن برخی پرسشها و ابهامهای فوق یاریمان کند. مؤلف در نقد دیدگاههای باستانگرایان، خاطرنشان میسازد که اینان بخش مهمی از تاریخ ایران را نادیده گرفته و نوعی دوگانگی غیرحقیقی بین ایران پیش از اسلام و پس از اسلام ارایه میدادند. نتیجه کار ایشان آن بود که دوران اسلامی، که با پذیرش دین اسلام توسط ایرانیان آغاز شده است، عصری معرفی میشود که با هجوم خارجی شکل گرفته است. مؤلف در آسیبشناسی این دیدگاه مینویسد: «در این نگاه به تاریخ ایران، این حقیقت نادیده گرفته شده که وقتی فرهنگی با فرهنگی دیگر برخورد میکند و عناصر و مؤلفههای اساسی فرهنگ دیگری را جذب مینماید، دیگر نمیتوان آن را غیر خواند. بنابراین نویسندگانی از دوره نخست عصر قاجارها تا دوره کنونی به این موضوع عنایت ندارند که اگر فرهنگی در جامعهای بیگانه تلقی شود، هرگز مبدل به سامانی از اندیشه و عمل نخواهد گردید و جامعه آن را دفع خواهد کرد. پس اگر فرهنگی در جامعهای منشأ اثر باشد، آن فرهنگ دیگر بیگانه نیست.» (ص 204)
*ضرورت پرهیز از دوگانهسازیها
به نظر میرسد، در مورد مقولاتی همچون مشروطه نیز همین حکم ساری و جاری باشد. بدان معنا که اقتضای سنت موجود سیاسی، اجتماعی و حتی مذهبی موجود در جامعه، چندان منافات و اشکالی با تداوم دیدگاههای برآمده از امثال شیخ فضلالله نوری و... نداشت؛ اینکه تحولی در این میان در متن گفتمان سنتی رخ داده و مشروطه در متن البته سنت جاری جامعه ایرانی و اسلامی تئوریزه میشود، شاید پیامد همنشینی همان فرهنگ جدیدی است که با آنکه از فراز مرزها و فاصله جغرافیایی زیادی وارد کشور شده است، اما دیگر برای ایرانیان غریبه بهشمار نمیآید. روشنفکران و ترقیخواهان هم شاید از باب همین همدلی است که به بسط چنین دیدگاههایی اقدام مینمایند. اصرار مؤلف بر تمایز بین تاریخ اجتماعی که ناظر به تحولات مناسبات مردم با یکدیگر است و نیز تاریخ رسمی اندیشه که مختص نخبههاست و توصیه وی به لزوم توجه به تاریخ واقعی اندیشه، که امری بین آنهاست، در مطالعات و پژوهشهای تاریخی و سیاسی شاید امری ناگزیر باشد و میتوان به تفکیک یادشده وفادار بود. در عین حال، در کلیت بازیابی منطق و سیر آگاهی ذهنیت معاصر ایرانی، شاید مجال و فرصت آن رسیده باشد که از دوگانهسازی ذاتانگارانه بین تاریخ تحولات اجتماعی و تاریخ روشنفکری پرهیز کنیم. روشنفکری بخشی از تاریخ اندیشههای معطوف به عمل و کنش در همین سرزمین است؛ آن هم با همه تلاش آن برای از آنِ خود کردن اندیشههای دیگر و راهحل یافتن برای مسایل و مشکلات اجتماعی و بیش از موفقیت یا موفق نبودنش، این خود تلاش آنهاست که البته در کنار دیگر اقشار اجتماعی، قابل تأمل مجدد است.
نظر شما